۱۳۹۲ دی ۳۰, دوشنبه

سر گذشت  واقعی  یک  دختر  ایرانی
یکی از عواقب مسلم فقر و اعتیاد فحشا است. بیاد داریم جمهوری اسلامی در ابتدا  با شعار مبارزه با فقر و فحشا پا به میدان گذاشت. ولی متآسفانه در 35 سال حکومت  عدل الهی و علی وار جمهوری اسلامی  فقر و اعتیاد و فحشا  در ایران غوغا می کند.
طبق آماری که در سال 1390 خورشیدی حکومت اشغالگر جمهوری اسلامی  انجام داده است. از هر 100 نفر زن که سرپرست خانواده هستند فقط 14 در صد شاغل و 86 در صد   بیکار هستند. اگر نصف 86  در صد یعنی 43 در صد  دارای امکانات مالی باشند. نصف دیگر یعنی 43 در صد  بدون کار و در آمد هستند. تنها راهی که جمهوری اسلامی پیش پای آنها گذاشته است تن فروشی می باشد. گروه دیگر دختران فراری هستند که تحت شکنجه و آزار خانواده های متعصب خود و  در اثر کتک خوردن قرار دارند و یا به اجبار باید با افراد بسیار مسن تر از خودشان  برای شیر بها گرفتن والدینشان  ازدواج کنند. لذا از خانه و خانواده خود فرار می کنند و به شهر های بزرگ بعنوان دختران فراری می روند.  عاقبت این دختران فراری را می توانید حدس بزنید که به زودی جزو افراد خیابانی خواب می شوند که مرتباً مورد تجاوز جنسی قرار می گیرند  یا طعمه فحشا می شوند و یا جذب عوامل توزیع مواد مخدر می شوند.
اگر خوانندگان گرامی با مسائل صیغه در رژیم اشغالگر جمهوری اسلامی آشنا باشید متآسفانه رژیم ددمنش و ظلم و جنایت  جمهوری اسلامی  اقدام به خانه های عفاف در مشهد کرده است که با آوردن عکس زنان بیوه  شهدای جنگ در دفتر خانه های عفاف آنان را تشویق به صیغه شدن می کند. مسلم است مسئولین دفتر خانه های عفاف باید مراسم صیغه  چند ساعته  را  انجام  دهند. در واقع با  صیغه  های کوتاه مدت آنان را به فحشا می کشند  و  خودشان  با  دایر کردن  و  اداره  خانه  های عفاف  به  جاکشی  اسلامی می پردازند.
بروشور های تبلیغاتی صیغه دختران و زنان بخصوص باکره  دفتر تولیت آستان قدس رضوی  توسط  مزدوران  و پادو های  دفتر خانه  عفاف  در  بین افراد  مرتباً تبلیغ  و  توضیح می گردد. ( حتماً به تقلید از آمریکا که بعضی از فروشگاه ها  تبلیغ می کنند اگر یکی بخری دومی را یا نیمه بها و یا مجانی می دهند ) دفتر تولیت آستان قدس رضوی هم تبلیغ می کنند اگر یکی از دختران را صیغه کنی دومی را نیمه بها و یا مجانی برای متقاضیان صیغه می کنند )  داستان رضا زارعی که با شش زن لخت  دفتر عفاف تولیت آستان قدس امام هشتم نماز جماعت می خواند هنوز در بین مردم جاری است. بنا به گزارش روز نامه ابتکار شماره 3  دیماه 1390 حدود  هشصد الی 900 هزار زن خیابانی فقط در تهران وجود دارد و سن فحشا در ایران به 10 سالگی کاهش پیدا کرده است.
من به فجایع مربوط به فروش دختران ایرانی در امارات عربی و قطر و دوبی و یا فروش دختران فقیر ایرانی به متمولین افغانی نمک بر روی زخم شما ایران دوستان نمی ریزم ولی وجود900  هزار زن خیابانی آن هم در سنین پائین و شیوع انواع بیماری هائی مانند ایدز و غیرو چه فجایع جبران نا پذیری در آینده نزدیک بهداشت جوانان و ملت ایران را تهدید خواهد کرد.
من بحث مربوط به اعتیاد ، فقر و  فحشا  را با  نقل کامل یک گزارش از سایت اینترنتی ( زنان ایران )  پایان می دهم. ولی مطمئن هستم خواندن این سر گذشت واقعی شما را مانند من بسیار اندوهگین و متآثر و  متآلم خواهد کرد.
بالای سر در ساختمان محل کار ما  در مشهد تابلوی ( U N ) یعنی سازمان ملل نصب شده بود. بعنوان مآمور سازمان ملل در شناخت و تشخیص پناهندگان واقعی تحت کنوانسیون 1951 به مشهد رفته بودم. طبیعی است که اسم ( U N ) و سازمان ملل خیلی دهن پر کن است. خیلی ها فکر می کردند ما آن جا نشسته ایم تا صلح جهانی را تآمین کنیم.از بیرون همه فکر می کردند داخل آن ساختمان  چه خبر است این که هزار افغانی به زحمت از کله سحر می آیند و صف می کشند تا بعد از سه روز بتوانند نوبت بگیرند و به داخ بیایند.  افغان  ها فکر می کردند  بعد  از داخل  شدن پذیرائی  مفصلی می شوند  و  از آنها  پرسیده  می شود  چه مشکلی دارند و حتماً بعدش می آیند از هزار مشکل خود در ایران  صحبت می کنند  و بعد از آن  ها پرسیده  می شود که کجای دنیا می خواهند بروند. حتماً آنها می گویند سوئیس بعد ما دست میزنیم و یک خدمتکار با سینی وارد می شود که در داخل سینی یک بلیط لوفت هانزا به مقصد سوئیس گذاشته شده است.
طبق کنوانسیون 1951 کسانی که می خواهند تقاضای پناهندگی کنند حتماً باید در کشوری خارج از محل زندگی خود این درخواست را بدهند و بسیار طبیعی است که هیچ ایرانی در داخل خاک ایران نمی تواند به دفتر ( UN ) مراجعه کند و تقاضای پناهندگی بدهد.
یک روز صبح زود که بدفترم رفتم متوجه شدم کسی که برای مصاحبه به داخل  آمده است  یک دخترجوان است که با چادر روی خود راسخت گرفته و سرخود را به زیر انداخته است. خیلی از زنان افغانی وقتی به داخل می آمدند به همین وضع می آمدند و می پرسیدند کدام یک از ما مآمور سازمان ملل هستیم زیرا به مآموران وزارت کشور اعتماد نداشتند. از همکارم خواستم بیرون برود. برایش توضیح دادم که هر گونه اطلاعی که او به ما بدهد کاملاً محفوظ می ماند و در پرونده های سازمان ملل ضبط شده و بدون اجازه او هیچ استفاده ای از آن نمی شود. با متانت و آرامش و با احترام از او خواستم حد اقل صورتش را نشانم بدهد. خیلی راحت چادر را از سرش بر داشت. روسری سرش بود. خیلی جوان بود ولی دور چشمانش کبود بود و رنگ زرد چهره اش را گرفته بود. کارش را پرسیدم. آرام و شمرده گفت من کمک  می خواهم فارسی خودمان  را  بخوبی  صحبت می کرد.  پرسیدم  شما  افغانی هستید ؟ گفت نه گفتم ما فقط برای افغانی ها فعالیت می کنیم. بفرمائید  اهل کدام کشور هستید ؟ گفت  ایران : شهر مشهد. گفتم متآسفم ما برای ایرانی ها هیچ اقدامی نمی توانیم به کنیم.  لطفاً تشریف ببرید.
قبلاًهم چنین اتفاقی افتاده بود. ایرانی هائی که فکر می کردند مآمورین سازمان ملل کبوتر های صلح هستند که هر کدام یگ برگ زیتون بر منقار دارند می آمدند و از خقوق بشر و غیرو شکایت می کردند. کلی طول می کشید تا به آن ها بفهمانیم سازمان ملل آژانس های مختلف دارد و ما مآمورین سازمان ملل در امور پناهندگان هستیم و آن ها دست آخر بلند می شدند و با فحش و ناسزا آن جا را ترک می کردند. با صدای گرفته گفت من کمک می خواهم. گفتم چه کمکی ؟ گفت من می خواهم مرا از دست شوهرم نجات بدهید. با لحن تمسخر آمیزی گفتم خوب به دادگاه خانواده بروید و در خواست کمک کنید. گفت شوهرم افغانی است.
 باز هم شروع شد.  یک بدبخت دیگر. دختران ایرانی فقیر و بیچاره در ازای پرداخت پول به افغانی ها فروخته می شدند تا مرد افغانی بتواند کارت اقامت بگیرد. روش اشتباه وزارت کشور. ازدواج شرعی و غیر رسمی. چون افغانی ها نمی توانستند بطور رسمی در ایران ازدواج کنند. لذا شرعی ازدواج می کردند. قیمتش هم بین 100 هزار تا یک میلیون تومان بود.  افغانی  های  پولدار براحتی به  محله  های فقیر نشین می روند و دختری را می خریدند. وزارت کشور هم به تصور خود تبعه خودش را این طوری حفظ می کرد. به شوهر اجازه اقامت می داد تا دختر مجبور نشود به افغانستان برود. اما دختران بد بخت  نمی دانستند   ازدواج با یک افغانی تابعیت ایرانی خود را از دست می دهند. گفتم کار شما چندان هم سخت نیست. بروید و داد خواست بدهید. دادگاه حکم می دهد و شوهرتان را هم از کشور اخراج می کنند. گفت نه می خواهم شما مرا نجات بدهید. گفتم ما نمی توانیم. بعد با بی حوصلگی گفتم. خوب بگو مشکل شما چیست. گفت پدرم معتاد است. ما 7 خواهر و برادریم. من  بزرگ تر از همه  هستم.  پدرم از من  بدش  می آید. می گوید دختر فقط بد بختی به بار می آورد. اگر پسر  بودی  می توانستی کمک خرج  من  باشی.  منظورش  از  کمک  این  است  که می توانستم  برایش  مواد  ببرم  یا لااقل  مواد فروش  می شدم  و برایش  جنس خوب می آوردم. خلاصه خیلی سر کوفت می زد.
داستان  زیاد جدی نبود. نگاهش کردم. مستقیم  و خیره به  موزائیک جلوی  پایش نگاه می کرد. پا هایش را محکم به هم چسبانده بود ولی پاهایش می لرزید. دست خود را روی پایش گذاشته بود تا جلوی لرزش را بگیرد. ولی دست هایش هم می لرزید.
دختر جوان چنین ادامه داد. من فقط می توانستم کار های خانه را بکنم. کسی هم به خواستگاری من نمی آمد. ما در محله فقیر نشین مشهد زندگی می کنیم. یک خانه خرابه داریم و مادرم کار می کند تا بتواند خرج ما و مواد پدرم را بدهد تا این که یک افغانی بنام غلام  سخی آمد پ یش پدرم  برای  خواستگاری  من. پدرم گفت  یک  میلیون  تومان می خواهم. غلام سخی رفت و فردا با یک بسته تریاک آمد. با هم چانه زدند و سر 700 هزار تومان توافق کردند.
دیگر هر چه تریاک آورد پدرم کمتر از 700 هزار تومان رضایت نداد. غلام سخی مهلت خواست و یک هفته بعد آمد و پول را داد و من نزد  آخوند محله به عقد غلام سخی افغانی در آمدم.
گفتم خوب این که چیز تازه ای نیست. متآسفانه به دلیل رویه غلط اداره اتباع امور خارجه و جهل مردم این اتفاق ها زیاد می افتد. ما کاری نمی توانیم به کنیم حد اقل دادگستری خوب عمل می کند بروید و داد خواست طلاق بدهید. لحظه ای چشم در چشم من دوخت و چیزی نه گفت. در عمق چشمانش خواندم که خود را بسیار دور از من می بیند در حالی که کمتر از سه متر با من فاصله داشت گفت حداقل گوش کنید. گفتم متآسفانه ما وقت گوش کردن نداریم. به چشمانم زل زد و با بغضی فرو خورده گفت باید گوش کنید. این وظیفه وجدانی شما است که به من کمک کنید.
سیگاری  آتش زدم  و تکیه دادم و با  دست  اشاره کردم که  ادامه دهد. گفت  من فقط هفته ای یک شب غلام سخی را می بینم. گفتم آخر این هم شد مشکل ؟ حتماً می رود دنبال پخش مواد. گفت شاید هم برود ولی این مشکل من نیست. گفتم: خانم دست بردار چند سالته ؟ گفت 19 سال. گفتم شکر خدا که عقلت کار می کند. گفت نمی دانم. بیش از حد آرام بود. عصبی شده بودم. گفتم خانم جان دخترم. زندگی قواعد خاص خودش را دارد. شوهر را  باید در خانه نگه داشت. اگر هم سر به راه نیست جدا شو. این که مشکلی نیست. گفت نمی توانم. گفتم پس مشکلت چیه ؟  گفت مشکل من این است که من هفت تا شوهر دارم.
گیج شده بودم و نمی دانستم چه باید بگویم. اشک از چشمانش سرازیر شد. می لرزید سرش را به زیر انداخت و چنین ادامه داد. گفت اوایل فقط از غلام سخی می ترسیدم و گریه می کردم.  ولی  وقتی  شب های  بعد آدم  های  دیگر آمدند نمی  توانستم هیچ  چیز  بگویم  زیرا  یا خفه می شدم یا  خفه ام  می کردند.  گفتم  کتکت می زدنند. گفت بله. گفتم  همه افغانی هستند ؟ گفت بله
دیگر تحمل نکرد هنوز هم می لرزید. گریه به این تلخی ندیده بودم. فقط گریه می کرد و می لرزید. گفت به غلام سخی گفتم پدر سگ این چه کاری است که کرده ائی. گفت من که پول نداشتم هفت نفر شدیم. نفری 100 هزار تومان گذاشتیم وسط که ترا بخریم. خوب آن ها هم حقشان را می خواهند. گفتم بی رحم. بی همه چیز لااقل به من رحم کن. گفت رحم که ما را ارضا نمی کند. حالا آمده ام شما برای من کاری بکنید. ترا بخدا نجاتم بدهید. دوبار با قهر رفتم به خانه خودمان. قبل از این که چیزی بگویم پدرم مرا با کتک انداخت بیرون. می ترسید غلام سخی بیاید و پولش را پس بگیرد. غلام سخی مرا آورد خانه دوباره همان قضایا ! !  بد بخت شده ام نمی دانید با من چه کار ها می کنند. تو را بخدا نجاتم بدهید.
دوست وکیلی داشتم به او زنگ زدم و گفتم یک مشکل خاص دارم و تمام حق الوکاله ترا من می پردازم. بلند شدیم که پیش   دوستم برویم وقتی از پله ها پائین می رفتیم از او پرسیدم صبحانه خورده است. گفت فقط روزی یک وعده غذا می خورد.
این بود حکایت درد آوری که هر روز در گوشه و کنار کشور که توسط رژیم اشغالگر و تازی پرست جمهوری اسلامی اشغال شده است و مثلث فساد یعنی فقر و فحشا و اعتیاد  دختران عزیز  ملت ایران را  به چنین سر نوشت درد آوری گرفتار شده اند. ما باید با هم  بگوئیم  ایران بدون عمامه و آخوند حق مسلم ماست.
به امید بیداری و آگاهی ملت ستم کشیده و بی یار و یاور ایران
محمد مجزا